عزیزترین مردزندگی من......


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اسمم ترانه ست17سالمه امیدوارم بهتون خوش بگذره

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان وبلاگی برای دانش آموزان کلاس چهارم دبستان شاهد زینبیه خورموج و آدرس librarycardfour.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 83
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 12478
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 36
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 25
:: باردید دیروز : 57
:: بازدید هفته : 83
:: بازدید ماه : 82
:: بازدید سال : 567
:: بازدید کلی : 12478

RSS

Powered By
loxblog.Com

برای دختران زمینی

عزیزترین مردزندگی من......
دو شنبه 6 مرداد 1393 ساعت 22:17 | بازدید : 241 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
بابات و بیشتر دوست داری یا مامانت رو ؟ این سوال سخت دوران کودکی ما بود. با یک پاسخ تکراری: هر دو . وقتی کسی سمج بازی می کرد تا از ته دلمان خبر دار شود دوروبرمان را نگاه می کردیم و من من کنان می گفتیم : مامانم رو . شایدچون مادر همیشه نقش اول قصه های چار دیواری ما بود . سقفی که پدرم با کار بی وقفه و مهربانی پنهانش بر پا کرده بود و این داستان تمام پدر های دنیاست که در پشت صحنه زندگی صبح زود می روند و شب می آیند اما مرد شماره یک خانواده هستند یادم می آید هنگام شیطنت مادرم می گفت : بگذار تا پدرت بیاید شکایتت را میکنم و این بهترین تهدید دنیا بود تهدیدی که اول و آخرش امنیت بود . شب که می شد پدرم چشمکی می زد و با یک پس گردنی شیرین هم مادرم را راضی می کرد و هم مرا . دیگر روز ها ی کودکی من گذشته است و روزگار جوانی پدرم نیز . من جوان شده ام و گرد کهنسالی سیاهی مو های پدرم را خاکستری کرده است. موهای سفیدی که او را وقار و غرور و ابهت بخشیده است و من خوب می دانم که در پس هر تار سفید مویش چه غم هایی است که نتوانستند خم به ابرویش آورند.روزی که خبر قیولی دانشگاهم را به اودادم،اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: الهی زنده باشی که خستگی از تنم در آمد دستش را بوسیدم و گفتم : شما و خستگی ؟ باور ندارم حالا پدرم پیر شده است گاهی اخم می کند و عصبانی می شود کمی بی حوصله شده و سروصدای بچه ها اذیتش می کند هنوز مثل جوانی اش گاهی با مادرم بحث می کند بیماری قلبی و مرض قند مشت مشت قرص را به او تحمیل می کند اما او قهرمان زندگی من است و همچون کوهی توانم می بخشد . فقط می توانم بگویم: عزیزترین مرد زندگی من وقتی پشتوانه گرم تمام روز های زندگی ام هستی وقتی روز تعطیل و غیر تعطیلت برای آسایش من فرقی با هم ندارد وقتی همیشه دلشوره اکنون و آینده من سهم هر روزت است پس بدان تا زنده ام عاشقت هستم . قابل توجه اونایی که قدر باباهاشونو نمی دونن


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: